فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عرفانعرفان، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

کودکی دخترم فاطمه

عرفان و نه ماهگی

96/11/3 امروز پنج شنبه ،اول اسفند 96 بازم عرفان و عرفان و عرفان خیلی شیطون شدی،اصلا دلت نمیخاد ک بشینی ..فقط راه رفتن ک اونو هنوز بلد نیستی...من و بابا هادی باید راه ببریمت... الان دیگه 9 ماه و نیم شده ک بدنیا اومدی... دیگه یک هفته شده ک چهار دیت و پا میری... تو هم داری بزرگ میشی و البته شیطون(از توی کابینت،ظرف رو برداشتی و انداختی زمین وتمام...شکست) ان شالله تن هر دوتون سالم باشه و خدا پشت و پناهتون... اولین نشستن روی مبل دوتا دندون اول ک نه ماهگی در اومد ...
3 اسفند 1396

تولد چهار سالگی نفسم

96/11/03 تولد ...تولد...تولدت مبارک تولد چهار سالگی دخترم... امسال ،یک تولد حسابی برات گرفتیم...کلی مهمون...کلی دسر و خوراکی...کلی تزئین و کلی کادو.... همه چی خوب بود...خودتم خیلی خوشحال بودی و همش میرقصیدی... ولی یک عکس تکی نداری...همش با المیرا در حال بازی کردن بودی .... این تنها دلخوریم(عکس نداشتنت) بابا جون هم سنگ تموم گذاشت واست...خیلی دوستت داره،منم همینطور این کیک تولدت اینم چند تا عکس از تولدت و البته تزئینات ک کار خود محترمم بود ...
3 اسفند 1396

یک یادداشت عرفانی😍😍😍😍

Somayeh: یک خاطره ی پسرانه امروز دوشنبه 96/9/6 سلام پسر گلم...عرفانم.... الان دیگه 6 ماهت تموم شده و داری 7 ماهگی رو طی میکنی.. خدا رو شکر،پسر مهربون و با محبتی هستی...یعنی میخندی و چشمات مهربون... من عاشق ،چشمهای نازتم،پسرم.... میخام اولش ،عکس اولین لباس بافتنی رو ک داشتی و من دوستش داشتم رو بذارم.... اینم اولین عکس با اولین لباس بافتنی اینم یک عکس خنده ی نازت با رورودک ...
6 آذر 1396

بازگشت دوباره ی من،به نی نی وبلاگ

سلام دختر گلم تاریخ یادداشت 96/08/22 فاطمه ی نازنینم،الان تقریبا سه سال و ده ماهه هستی.چقدر بزرگ شدی...دیکه از حرف زدن و راه رفتن و غذا خوردن و اینجور غصه های مامان ها گذشتی. الان یک داداش کوچولو هم داری.یک داداش شش ماهه.عرفان کوچولو دختر نازم،تو داری کم کم خانومی برای خودت میشی.چ روزهایی و چ شب هایی رو با هم پشت سر گذاشتیم. سخت و اسون راستی از اول مهر،داری میری مهدکودک... خدا رو شکر ک دوست داشتی و بهانه نگرفتی... (بیشتر صبح ها ،خودم میبرمت ) بازم روزها سخت شده،این بار هم برای تو،هم برای من...کنار اومدن تو با عضو جدید خانواده و داستان هاش.. راستش دلم نمیخاد ک اذیت بشی یا فک کنی ک ما،اون رو بیشتر دوست د...
22 آبان 1396

دختر با عاطفه

فاطمه ی عزیزم...سلام یادداشت به تاریخ،دوشنبه 95/4/30 امروز دقیقا،2 سال و شش ماهت،تموم شد،عزیزم... دیگه برای خودت خانمی شدی....حرف زدنت کامل شده....راه رفتنت همینطور... تازه چلچله شدی....شیرین عین عسل.... از شیطونی هات چی بگم،مادر......چند هفته ای مریض بودی،تب بالایی داشتی  و پایین نمیومد ک مجبور شدی،اولین آمپولهای عمرت رو هم بخوری ،تا تب رو  بیاریم پایین.... خیلی هم مهربون هستی،عزیزم....میاد منو بغل میکنی و میگی:مامان،خیلی دوستت دارم....بعدم بوسم میکنی.... قربونت بشم،عشق کوچیک من.... الان خدا رو شکر،خوبی... ان شالله سلامت و عاقبت به خیر باشی،عزیزم... این عکسم،دیشب  ازت گرفتم.....       ...
30 تير 1395

دو سالگی و درد سرها

سلام  دختر عزیزم.... یادداشت به تاریخ 95/4/21-روز دوشنبه این روزها دیگه برای خودت،خانمی شدی...الان دیگه تقریبا دوسال و نیم داری... کامل صحبت میکنی...غذا میخوری...لجباز شدی....خاله بازی میکنی... از یادداشت قبلی ام،خیلی میگذره...چون زیاد وقت نمیکنم...توی روز  کلی کار  دارم و تازه اخر شب،یک کمی برای خودم وقت پیدا میکنم....   دخترکم....عشق کوچیک من.... تو مملو از احساساتی....خیلی دوست داشتنی هستی...مهربان و شاد(فقطططط  لجبازی هات،خیلی  زیاد شده و اذیتم میکنی)امیدوارم ک این روزها،زودتر  بگذرند.....                           ...
22 تير 1395

اولین ارزو

به نام خداوند بی همتا امروز ۹۴/۳/۱۱-دوشنبه(تولد بابا جون) دختر عزیزم،میخام خاطره ی رسیدن به ارزوت رو واست بنویسم. از  وقتی هوا گرم شده،میریم با بچه های تو کوچه بازی میکنیم که اغلبشون دوچرخه دارن و من که ذوق و شوق تو را از دیدن  دوچرخه دیدم و احساس کردم ،شاید این اولین ارزوی تو باشه، تصمیم به خرید دوچرخه گرفتم. خوشحالیت بعد از دوچرخه دارن شدن،خیلی عالی بود.... لذتی که از دیدن خوشحالیت بهم دست داد،غیر قابل توصیف بود. دیگه نمیشد پیادت کرد،هم جلوی پاساژ و هم توی خونه.... این هم عکست با دوچرخه.... خدایا شکر که این توانایی رو به من  و همسرم دادی که بتونیم فرزندمون رو به ارزوهاش برسونیم. ...
11 خرداد 1394

اتلیه و یک سالگی

به نام ایزد منان..... امروز  میخام،اولین عکس اتلیه ات رو بذارم ،دخترم. بعد از کلی تلاش ،اپلود کردن عکس رو یاد گرفتم،خدا کنه که   خوب بشه..... خاطره ی عکاسی: اون روزها،یک سالت شده بود و ما قرار بود بریم اتلیه و از شما، دختر نفسمون عکس بگیریم ،ولی..... چشمتون روز بد نبینه.....اینقدر شیطونی کردی اصلا اروم و قرار نداشتی و همکاری نمیکردی....فقط دور سالن اتلیه،در حال دویدن بودی.... بابا جون هادی هم دنبالت....بالاخره ب هر مصیبتی بود،چند تا عکس گرفتیم که یکیشو میذارم،وروجک من..... ...
2 خرداد 1394

اولین یادداشت

به نام خداوند بی همتا امروز ۹۴/۳/۱  -روز جمعه اولین یادداشت و برگی از تاریخ را برایت به یادگار میگذارم،امید که روزی برایت تداعی کننده  ،روزهای خوب کودکی ات باشد. این یادداشت ها،شاید دردل های یک مادر برای دخترش و یا ثبت خاطرات شیرین کودکی ات  و یا  خاطرات و مادرت،برای بزرگ کردن تو،فرزند دلبندمان باشد. تو اولین فرزند خانواده ی ما و نور دیده ی مان هستی... با امدنت به زندگیمان معنای دیگری بخشیدی.‌‌‌‌......     خداوند پشت و پناهت باشد......یا علی
2 خرداد 1394
1